اشعار ناهید یوسفی

  • متولد:

برای مردم این خطّه روستا بفرستید.. / ناهید یوسفی


گرفته راه نفس هایمان هوا بفرستید
صدای سربی ما را به ناکجا بفرستید

نخواندنی شده این شهر بی ترانه ی تنها
برای مردم این خطّه روستا بفرستید

طراوتی که ندیدیم و چهچهی نشنیدیم
گل و کبوتر ما را مگر شما بفرستید

شما که شاهد شب شعله های خلوت مایید
حریق وحشتمان را به انتها بفرستید

تب قدیمی مار ا به عافیت نرساندید
طبیب دیگری و نسخه ای جدا بفرستید

شکسته گرده ی انسان در این مدار پریشان
نشسته اید چرا؟مرگ یا شفا بفرستید

هوای تازه نداریم و حرف تازه فراوان
شنیده اید اگر پیک آشنا بفرستید

 

3676 0 4.71

با من ابر،باران می شود... / ناهید یوسفی


با من نشستن
بد نیست
گل می گویم
گل می شنوی
با من ابر،باران می شود
شب، فلق
بن بست
راه می شود
خشونت
نرمش
شعبده باز نیستم
اما
دستمال سیاه
که من بدهی
کبوتر سفید
تحویلت می دهم...

 

2215 0 4.88

اینک تمام هدیه ها سنگند... / ناهید یوسفی


ای کاش
در لحظه های تلخ دلتنگی
بازیچه ای کوچک ، مرا از من رها می کرد
یا روزهایم را
یک قصه با یک هدیه ی کوچک
با آشتی ها آشنا می کرد

افسوس اسطوره ها در گیرودار روزها مردند
خوش باوری نابود شد با آتش تردید
بنیاد شادی های پوشالی ولی شیرین
به هم پاشید

اینک تمام قصه ها حرفند
اینک تمام هدیه ها سنگند
حتی عروسک ها
با آن نگاه شیشه ای
بسیار دلتنگند

افسوس تا امروز
هرگز نفهمیدم چه باید کرد
هرگز ندانستم چه باید بود
شاید نباید پیچ و تاب زندگی را دید
شاید تمام روز را باید
در حدّ یک کودک
بازیچه ی بازیچه ها گردید
شاید نمی دانم!

 

2170 0 4.67

گریه دارد به خدا غربت پهناورمان... / ناهید یوسفی


شعر بی بار و بری سر زد اگر از سرمان
آفتی آمده در مزرعه ی باورمان

شاعری دلشده بودیم و غزلنوش خیال
فتنه بر پا شد و بردند شبی ساغرمان

یکّه ماندیم و کسی غربتمان را نشنید
گریه دارد به خدا غربت پهناورمان

سال ها گوشه گرفتیم و به در خیره شدیم
و سرانگشت کسی حلقه نزد بر درمان

حاصل گندم سبزیم و عطش سوز بهار
شعله سر می کشد از خرمن خشک و ترمان

رنگ آرایه ندارد غزل ساده ی ما
غم فرو می چکد از خط به خط دفترمان

تا که اندوه شما در دل ما خانه گرفت
فکر تنهایی صد ساله پرید از سرمان

حرف هر واژه ی ما حرف دل تنگ شماست
ما پر از درد شماییم و شما یاورمان

شعر ما پر زد و نیلوفر بالنده شدیم
نکند حادثه سنگی بزند بر پرمان

باید از فتنه ی توفان به خدا تکیه کنیم
تا که تنها نشود شاخه ی نیلوفرمان

 

2943 0 4.73

هر روز، فصلی ست / ناهید یوسفی


فردا نمی دانم چه روز است
فردا نمی دانم چه سال است
در باور من
فردا حقیقت نیست، تنها یک خیال است

فردا و دیروز
تقویم ساز است
نه زندگی ساز

در چشم من اوراق با ترتیب تقویم
یک مشت کاغذپاره ی بی اعتبار است
بیهوده یک فصلش زمستان
بیهوده یک فصلش بهار است
من نظم نامربوط را باور ندارم
هر روز، فصلی ست
هر فصل سالی
هر سال عمری

من دوست می دارم که بی تقویم باشم
بی روز و بی فصل
بی فصل و بی سال
من دوست می دارم که از آغاز خورشید
تا رویش ماه
احساس باشم
یک لحظه آرام
یک لحظه سرکش
یک لحظه چون آب
یک لحظه آتش
خاموش باشم
فریاد باشم
در بند باشم
آزاد باشم
بخشنده چون ابر
کوبنده چون باد
دلتنگ دلشاد
من پیچ و تاب زندگی را دوست دارم

دیروزها چیست؟
فردا کدام است؟
من روزهایم را نمی دانم چه بودم
تردید دارم
بودم خدایا... یانبودم؟

 

3495 1 4.84

درخت می شوم / ناهید یوسفی


این شمعدانی ها
آسان
پا نگرفته اند
من هم
باید
پا بگیرم
و زیبایی بپاشم
بر تماشاگرانی که
به دیدارم می آیند

یکی از همین
بعد از ظهرها
زیر آفتاب می نشینم
و درخت می شوم

 

3469 0 4.78

کولی ایل پری های پریشان شده ام... / ناهید یوسفی


پشت پیدایش یک صاعقه پنهان شده ام
ابر خاموشم و آماده ی طغیان شده ام

ریشه در خاک ندارد دل دریایی من
موج توفانی ام و راهی توفان شده ام

با غزالان پریشیده به صحرا زده ام
کولی ایل پری های پریشان شده ام

مدتی در تب شوریده سری سوخته ام
ناگهان چرخ زنان راهی میدان شده ام

دامنم دایره در دایره پرواز گرفت
در فراسوی زمین یکسره چرخان شده ام

روح گردنده ی من زائر بی دغدغه شد
آن چه می خواستم از حضرت حق آن شده ام

قصر آیینه نشان شد قفس باطن من
مثل تالار فلق پنجره باران شده ام

دامن افشان به سراشیب جهان پا زده ام
سنگ پرّان به در خانه ی شیطان شده ام

درد انسانی انسان به دلم پنجه کشید
باورم شد که مسلمان مسلمان شده ام

 

2751 0 4.74

نشسته ایم صمیمانه روی ماسه ی تر / ناهید یوسفی

کمی بهانه ی رفتن کمی نیاز سفر
غمی بزرگتر از غربت غروب خزر

مرور رابطه ی انهدام جنگل و آب
صدای واقعه ی مبهم درخت و تبر

رسانده روح مرا تا دیار ساحلی ام
کنار پنجره ی سال های زود گذر

دوباره پرسه زدن روی ماسه های سیاه
دوباره سنگ پراندن به موج وسوسه گر

هجوم وحشی توفان، نهیب جاری باد
غریو مرتعش مرغکان ریخته پر

حصار های شکسته اتاق های نمور
صدای چک چک باران و باز زنگ خطر

غم همیشه ی صیاد و تورهای تهی
و خنده های تماشاگران تنگ نظر

من و تداعی پسکوچه ها کودکی ام
نشسته ایم صمیمانه روی ماسه ی تر

دوباره میل سفر می برد خیال مرا
به کوچه های غم انگیز خاطرات دگر

 

1791 0 4.8

من همان من گذشته مانده ام.. / ناهید یوسفی


فصل ها یکی شدند
روزها و هفته ها یکی
آفتاب آفتاب ماند
ابر،ابر
و زمین،زمین
هیچ چیز کهنه تن نشست
در زلال ناب زندگی
و تداوم کسالت آور عبور
همچنان ادامه یافت
در حریم کوچه های هیچ

هیچ چیز تازه نیست
من همان من گذشته مانده ام
خسته ذهن و تنگ روح
با قشون دست های مشت کرده
همچنان نشسته ام
در تدارک شروع قتل عام آینه
و نظاره می کنم
صحنه ی شکستن صریح
قامت غرور خویش را

سال های سال
در زبانه های داغ آفتاب
سوختم ولی نسوختم
و شتاب فصل های سبز و سرخ و زرد را
زیستم ولی نزیستم
سال های سال
قلب نرم و ارغوانی بهار
در خزان مشت های زهرناک من فشرده شد
و وسیع دیدگاه های سبز
تا نواحی سیاه بی گیاه پیش رفت

سال ها
در مسیر شیب دار فصل ها دویده ام
و نگاه سخت گیر و موشکاف من
طرح تازه ای نیافت
غیر یک فضای زشت خنده دار یکنواخت

باز هم خبر رسید
از حلول روزهای تازه
از تردد کجاوه های عطر و رنگ و نور
در بسیط کوچه باغ های رنگ رنگ
باز هم خبر رسید از بهار
و برای من
از تفاهم گیاه و خاک
هیچ گونه صحبتی نشد
و تبسم بهار را لبی بشارتی نداد

 

2095 0 4.65

تاریخ در غیاب تو بی تاب است / ناهید یوسفی


مرد هزاره ی دوم
بلند قامت تاریخ
در روشنای برج زمان ایستاده ای
با عطر دیرپای جمالت
در گوشه گوشه ی این عالم شگفت

ای خواهش مسلم انسان
حتی خیال و خواب تو
رمزی ست از حضور
و یادگار سبز قدم هایت
در کوچه های سرخ تظلّم
بر جای مانده است
تو زحمت مداوم انسان را
بر دوش می کشی
و حجت خدای  محمّد"ص"
در راستای نام تو تفسیر می شود
تو مرد برگزیده ی اعصاری
و ارتباط روح تو با خالق بزرگ
در محتوای عشق نمی گنجد
در خشکی مقدر دریا
موسایی
در شعله های سرکش نمرود
ابراهیم

ای باور بزرگ زمان بی کرانه ای
عشقی
حماسه ای
فضیلت نوری
در وادی تو خیل خرابان روانه اند
آن گونه بی قرار که بی خویش اند
بیمارند
درویش اند
آخر تو ای امید مکرر
کجاست معبر پنهانت؟

تاریخ در غیاب تو بی تاب است
آشفته خواب و خسته
به بیراهه می رود
هر برگ سرخ این کتاب پریشان روز
در خاک می تپد

اما تو سرفراز و شکیبا
در تارک بلند جهان ایستاده ای
و خلق بی قرار قرون
در پی تو شعر رهایی را تکرار می کنند

ای آیت عدالت موعود
ای عمق انتظار
درگیرو دار حادثه
دریاب عاشقان حضورت را...

 

2536 1 4.76

بپرسید از هواداران یوسف قصه ی ما را... / ناهید یوسفی


به رسم رستگاری آمدیم و راه ما گم شد
مسیر این سفر از غفلت ناگاه ما گم شد

ز شرق روحمان نامحرمان خورشید را بردند
شب مهتابی ما رفت و قرص ماه ما گم شد

بپرسید از هواداران یوسف قصه ی ما را
که احساس برادر ناگهان در چاه ما گم شد

شگفت از این شگفت آباد ناآباد ویرانگر
که در ویرانه هایش باطن آگاه ما گم شد

هنوز آوای حوا خواب آدم را می آشوبد
بهشت ما به دست نفس دنیا خواه ما گم شد

بیابان تا بیابان زندگانی را سفر کردیم
و از آغاز حرکت راه منزل گاه ما گم شد

نه فصل بازگشتن هست و نه هنگامه ی ماندن
خداحافظ رفیقان!فرصت کوتاه ما گم شد

 

2853 0 4.62

هر کس به طریقی دل ما می شکند / ناهید یوسفی


هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند


بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا می شکند

 

130712 64 4.08

..که تنها پیش تنها می نشیند / ناهید یوسفی


کلام حق به دل ها می نشیند
نه کم کم بلکه یک جا می نشیند
خدا تنهاست با او گفتگو کن
که تنها پیش تنها می نشیند...

 

714 0 5

آب ها ترسان ترسان فروکش کرده اند... / ناهید یوسفی

آن نقطه ی نورانی
که مرا به ساحل می کشاند
دریایش تمام شده است

شگفت من
تنها تو هستی
بر همان ماسه ها که سده های متمادی
ایستاده بودی
مترسک وار
و دست هایت
مغرب را به مشرق
هدایت کرد

آب ها ترسان ترسان
فروکش کرده اند
و تو در، بی دریا ترین ساحل
به ماهیگیرانی فکر می کنی
که هرگز نبوده اند
تا فرو نشستن دریا را
صحنه پردازی کنند

 

954 0 4.99

با تشنگی کنار بیایید / ناهید یوسفی


به ما گفته اند
با تشنگی
کنار بیایید
و آب را
ذخیره نکنید

صدای صور که
برخیزد
خزر
تا برج میلاد
بالا خواهد آمد
و ما
همچنان
تشنه مانده ایم

 

724 0 5

محاصره ام کرده اند / ناهید یوسفی


باید عینکم را
بشکنم
فوج فوج
آدمک هایی
محاصره ام کرده اند
که اندازه ی واقعی شان
هنوز
به دستم نیامده است...

 

1046 0 5

پل سیدخندان... / ناهید یوسفی

کم می آورم
روزهای زندگی ام را
که به پام
نوشته اند
و عکسم
تنها
نشانگر
یک
تبسم کم دامنه است
سبد خانواده
در بازار مکاره پر و خالی می شود
خیابان تفرج را
از دو سو بسته اند
پارک های منطقه ی هفت
به درد تازه کردن روح نمی خورد
و گل های خیابان شریعتی
که طعم دود و دلزدگی می دهند
مرا
به میدان ولی عصر نمی رسانند

همه ی من
همین گوشه کنارها
پرسه می زند
و بیهوده راه می رود
تا زیر پل سیدخندان

 

1792 0 4.98

من از مزار گیاهان زرد می آیم... / ناهید یوسفی


من از حوالی پاییز باز می گردم
و از زیارت برگ
کسی به مجلس ترحیم باغ پا نگذاشت
به جز من و باران
و هیچ رهگذری
در آشیانه ی بی برگ بید مکث نکرد
کسی نخواست بداند که مرگ می میرد

تمام رهگذران کوچ را پذیرفتند
و دسته دسته به گلخانه ها روانه شدند
که با حرارت خورشید های مصنوعی
گل و طراوت اردیبهشت رنگین را
دوباره زنده کنند
تمام چلچله ها رفتند
و من تمامی پاییز های عمرم را
سر کردم

درخت ها همه چون بقعه های نورانی
مرا برای زیارت، مرا برای بوسیدن
به خود پذیرفتند
و طرح لب هایم
هنوز برتن عریان شاخه ها پیداست

چه روزها و چه شب هایی
برای برگ دعا کردم
که روح سبز و صبورش قرین نور شود
و باغ نیز پس از این
در انزوا ننشیند

من از مزار گیاهان زرد می آیم
و از زیارت برگ
خدا کند که نمازم در آستان درخت
قبول باغ شود

 

1231 0 4.3

و تبسم بهار را لبی بشارتی نداد... / ناهید یوسفی


فصل ها یکی شدند
روزها و هفته ها یکی
آفتاب آفتاب ماند
ابر،ا بر
و زمین، زمین
هیچ چیز کهنه تن نشست
در زلال ناب تازگی
و تداوم کسالت آور عبور
همچنان ادامه یافت
در حریم کوچه های هیچ

هیچ چیز تازه نیست
من همان من گذشته مانده ام
خسته ذهن و تنگ روح
با قشون دست های مشت کرده
همچنان نشسته ام
در تدارک شروع قتل عام آینه
و نظاره می کنم
صحنه ی شکستن صریح را
قامت غرور خویش را

سال های سال
در زبانه های داغ آفتاب
سوختم ولی نسوختم
و شتاب فصل های سبز و سرخ و زرد را
زیستم ولی نزیستم
سال های سال
قلب نرم و ارغوانی بهار
در خزان مشت های زهرناک من فشرده شد
و وسیع دیدگاه سبز
تا نواحی سیاه بی گیاه پیش رفت

سال ها
در مسیر شیب دار فصل ها دویده ام
و نگاه سخت گیر و موشکاف من
طرح تازه ای نیافت
غیر یک فضای زشت خنده دار یکنواخت

باز هم خبر رسید
از حلول روزهای تازه
از تردد کجاوه های عطر و رنگ و نور
در بسیط کوچه باغ های رنگ رنگ

باز هم خبر رسید از بهار
و برای من
از تفاهم گیاه و خاک
هیچ گونه صحبتی نشد
و تبسم بهار را لبی بشارتی نداد

 

758 0 5

پر از ترنم پروازم... / ناهید یوسفی


من از طراوت دنیای تازه لبریزم
بهار تازه، گل تازه، شبنم تازه

چه دلپذیر و طرب آور است خاموشی
چه نعمتی ست فراموشی
من از گذشته گذشتم
و ذهنم از همه ی خاطرات، خالی شد

چو پوپکی آزاد
در این فضای دگرگون لبالب از شورم
پر از ترنم پروازم
درون هاله ای از نورم

امیدوار کلامی ز من مباش ای دوست
که چشم های من از هر کلام گویا تر
و قاب صورت من در سکوت زیباتر

خوشا شراب فراموشی
خوشا نگفتن و خاموشی

 

875 0 4.68